معنی کلمه نان پختن در لغت نامه دهخدا
- نان خود را پختن ؛ کار خود را بسامان کردن. بار خود را بستن :
خویش را موزون و چست و سخته کن
ز آب دیده نان خود را پخته کن.مولوی.- نان کسی پخته بودن یا پخته شدن ؛ آماده و فراهم بودن اسباب کار و معاش او. مهیا شدن موجبات رفاه و آسایش وی :
هر جا که در نواحی کرمانشهان ددی است
نانش بپخته از جگر خصم خام تست.مجیر.به همه جای نان من پخته ست
به همه جوی آب من رانده ست.خاقانی.پخته شد نان جهانداری تو
طمع خصم سراسر خام است.ظهیر.سپهر نان مرا پخته داشت چون خورشید
اگر چو ماه به قرصی مدار داشتمی.ظهیر.ای خداوندی که اندر خشک سال قحط جود
پخته شد از آب انعام تو نان گرسنه.کمال اسماعیل.ز کلک تیره تو روشن است آب علوم
زتاب خاطر تو پخته گشت نان سخن.کمال اسماعیل.چون نان ملک ز آتش بأس تو پخته شد
در آب عجز کار حسود تو خام شد.( از عقدالعلی ).بنزد بخت نشد نان هیچکس پخته
که تا نکرد ز خون عدوت خاک خمیر.رضی الدین نیشابوری.برِ اقبال نانش پخته گر بود
کنون شد از دل دشمن کبابش.رضی الدین.|| توطئه کردن و نقشه کشیدن به زیان کسی : نانی برایش میپزم که حظ کند!