معنی کلمه نان خورش در لغت نامه دهخدا
جز به نان نیست پرورش ما را
جز شره نیست نانخورش ما را.سنائی.نخوت روش تو نیست بگذار
چون نانخورش تو نیست بگذار.نظامی.نانخورش از سینه خود کن چو آب
وز دل خود ساز چو آتش کباب.نظامی.نقل است که آن روز که بلائی بدو نرسیدی گفتی : الهی ! نان فرستادی نانخورش می باید، بلائی فرست تا نانخورش کنم. ( تذکرة الاولیاء ).
یکی نانخورش جز پیازی نداشت
چو دیگر کسان برگ و سازی نداشت.سعدی.|| ترشی آلات که جهت ازدیاد اشتها و نیکوئی هضم میخورند. ( ناظم الاطباء ). || مطلق خوراک. قوت روزانه. خوراک. غذا : و بعضی متقدمان آورده اند که بر دری از درها دیدیم که نوشته بودی بر این سیاق : اشتاویر موکل بر گلیگران و قیاسان گوید: که بهای نانخورش عمله و کارکنان این باروی مدت عمارت به مبلغ ششصد هزار درم رسید. ( ترجمه محاسن اصفهان ).