معنی کلمه نامور در لغت نامه دهخدا
بر مرکب شاهان نامور یوز
از بس هنر آمد به کوه و صحرا.ناصرخسرو.نام قضا خِرَد کن و نام قَدَر سخن
یاد است این سخن ز یکی نامور مرا.ناصرخسرو.درویش رفت و مفلس جمشید از جهان
درویش رفت خواهی اگر نامور جمی.ناصرخسرو.مفخر شاهان به تواناتری
نامور دهر به داناتری.نظامی.هر ناموری که او جهان داشت
بدنام کنی ز همرهان داشت.نظامی.حال جهان بین که سرانش که اند
نامزد نامورانش که اند.نظامی.بس نامور به زیر زمین دفن کرده اند
کز هستیش به روی زمین یک نشان نماند.سعدی.- نامور شدن و نامور گشتن ؛ شهرت یافتن. مشهور و معروف شدن :
خاک روبی است بنده خاقانی
کز قبول تو نامور گردد.خاقانی.وگر نامور شد به ناراستی
دگر راست باور ندارند از او.سعدی. || گرامی. ممتاز. ارزنده. باارزش. نفیس. نامدار :
نامور تیغم با جوهر نور
ظلمت ننگ نگیرم پس از این.خاقانی.چندین درخت نامور که خدای تعالی آفریده است همه میوه دار. ( گلستان ).
آن پیک نامور که رسید از دیار دوست
آورد حرزجان ز خط مشکبار دوست.حافظ.
نامور. ( ع اِ ) خون. ( منتهی الارب ). دم. ( المنجد ).
نامور. ( اِخ ) ایالتی است در قسمت جنوبی بلژیک با 365 هزار نفر جمعیت. معادن زغال سنگ و آهن دارد. رود موز از آن می گذرد. کرسی این ایالت نیز نامور نامیده می شود و قریب 32 هزار تن جمعیت دارد.