معنی کلمه نامزد در لغت نامه دهخدا
از آسمان دو برج به شمسند نامزد
هرچند از آن اوست همه ملک آسمان.سوزنی.آری به درد و داغ سرانند نامزد
اینک پلنگ در برص و شیر در جذام.خاقانی.مملکت اختیار نامزد عشق و تو
از دربار خیال پای فروتر گذار.خاقانی.لشکر غم زآن گشاد آمد دوران او
کابلق روز و شب است نامزد ران او.خاقانی.آنچنانکه در بارگاهی بانگ برآید و گوگوئی درافتد فلان کس نامزد سیاست است. ( کتاب المعارف ). آن نیز همچنان است که بانگ و گوگو میکنند اکنون چون نظر بد کردی گوگوئی است که ترا نامزد عقوبت کردند. ( کتاب المعارف ).
- نامزد بودن کسی را ؛ به نام او بودن. خاص او بودن : از اینجا برخیزید و بدین ولایات که نامزد شما باشد بروید تا ما بازگردیم. ( تاریخ بیهقی ص 598 ). و تخت ملک نامزد محمد باشد. ( تاریخ بیهقی ص 215 ).
|| کسی که برای چیزی که بعد واقع میشود معین شده باشد. ( فرهنگ نظام ). || پسر یا دختر جوانی که برای زناشوئی با همسر آینده خود نام برده و تعیین شده است.رجوع به نامزدی و نامزدبازی شود.