معنی کلمه نامراد در لغت نامه دهخدا
بدخواه او نژند و نوان باد و نامراد
احباب او به عشرت و اقبال کامران.فرخی.همراه من به راه وفاهمدمی نبود
گریه عنان خود به من نامراد داد.مشفقی.نیامد از منت یک بار یادی
که گوئی بود اینجا نامرادی.وحشی.به کوه این نامرادسنگ فرسای
به نقش پای شیرین چشم ترسای.وصال. || ناراضی. ناخشنود. || بدبخت. دل شکسته. دلگیر. || مستمند. بی چاره. مجبور. ( ناظم الاطباء ). || به ناکامی. در ناامیدی. به نومیدی. در حال یأس و حرمان و محرومیت :
وز آن خشت زرین شداد عاد
چه آمد بجز مردن نامراد؟نظامی.روزی بینی به کام دشمن
زر مانده و نامراد مرده.سعدی.