معنی کلمه نامدار در لغت نامه دهخدا
هزار و صد و ده تن آمد شمار
بزرگان روم آنکه بد نامدار.فردوسی.فرستاده قیصر نامدار
سوی خانه رفت از بر شهریار.فردوسی.بکشتند هر کس که بد نامدار
همی تاخت با ویژگان شهریار.فردوسی.دو سال یا سه سال در آن بود تا ببست
جسری بر آب جیحون محمود نامدار.منوچهری.یکی نامداری که با نام وی
شدستند بی نام نام آوران.منوچهری.اینک لشکری قوی می آید با سالاری نامدار دل قوی باید داشت ترا و اهل شهر را. ( تاریخ بیهقی ص 658 ).
اگر او نبودی چنین نامدار
ز لؤلؤ نکردی به پیشم نثار.اسدی.شاید که ندانیم نفایه
چون سوی خیار نامدارم.ناصرخسرو.نهان آشکاره کس ندیده ست
جز از تعلیم حری نامداری.ناصرخسرو.ای ز فضل تو نامدار عرب
وی ز جود تو سرفراز عجم.مسعودسعد.واجب کند که مرتفع و محتشم بود
ایوان نامور به خداوند نامدار.امیرمعزی ( از آنندراج ).خواهی نهیش نام منوچهر نامجو
خواهی کنیش نام فریبرز نامدار.خاقانی.مدت عمر شاه کامکار و خسرو نامداردر متابعت عقل و مشایعت عدل باد. ( سندبادنامه ص 84 ). از هیبت شمشیر این دو پادشاه نامدار در اقاصی و ادانی جهان گرگ از تعرض آهو تبرا نمود. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 5 ).
دل قوی شد بزرگواران را
زنده شد نام نامداران را.نظامی.روزی ملکی ز نامداران
میرفت برسم شهریاران.نظامی.در صحبت او ز نامداران
دلگرم شدند خواستگاران.نظامی.چون سخن گفتی امام نامدار
خلق آنجا جمع گشتی بی شمار.عطار.بهشتی درخت آورد چون تو بار