معنی کلمه نام آور در لغت نامه دهخدا
مر او را ستودند یک یک مهان
بزرگان و نام آوران جهان.فردوسی.که پیوند شاه است و همزاد اوی
سواری است نام آور و جنگجوی.فردوسی.ز گردان جنگی و نام آوران
چو بهرام و چون زنگه شاوران.فردوسی.ای بلنداختر نام آور تا چند به کاخ
سوی باغ آی که آمد گه نوروز فراز.منوچهری.بزرگوارا نام آورا خداوندا
حدیث خواهم کردن به تو یکی نبوی.منوچهری.یکی نامداری که با نام وی
شدستند بی نام نام آوران.منوچهری.بدادش صد و سی هزار از سران
نگهبان لشکرش نام آوران.اسدی.به طعنه گوید دشمن که کار چون نکنی
ز کار گردد مردم بزرگ و نام آور.مسعودسعد.تا سخن پرور بوی از صاحب رازی بهی
چون سخاگستر بوی از حاتم طائی بری
گر بدندی هر دو نام آور در این ایام تو
از سخا و از سخن پیش تو گشتندی بری.سوزنی.جهان را باز دیگر شدنشان و صورت و سیما
به عدل شاه نام آور جهان عدل شد پیدا.؟ ( سندبادنامه ص 15 ).هست نام آوری ز کشور روم
زیرکی کو ز سنگ سازدموم.نظامی.چنین گفت کای بانوی نامجوی
ز نام آوران جهان برده گوی.نظامی.ز نام آوران برکشد نام تو
نتابد سراز جستن کام تو.نظامی.زنام آوران گوی دولت ربود
که در گنج بخشی نظیرش نبود.سعدی.که شاه ارچه بر عرصه نام آوراست
چو ضعف آمد از بیدقی کمتر است.سعدی. || پهلوان نامی. گرد. پهلوان.جنگجوی نامدار :
نشست از بر رخش و نام آوران
کشیدند شمشیر و گرز گران.فردوسی.