ناشکسته

معنی کلمه ناشکسته در لغت نامه دهخدا

ناشکسته. [ ش ِ ک َ ت َ / ت ِ ] ( ن مف مرکب ) نشکسته. شکسته ناشده. درست. سالم. مقابل شکسته. رجوع به شکسته شود.

جملاتی از کاربرد کلمه ناشکسته

موش از آنجا که دناءتِ وخیم و خلق لئیم او بود، گفت: سرِ ناشکسته را به داور بردن نه از دانایی باشد من حقارتِ خویش می‌دانم و جسارتِ صیّاد می‌شناسم؛ اگر از عملِ من آگاهی یابد، خانهٔ من ویران کند و من از زمرهٔ آن جهّال باشم که گفت: یُخرِبُونَ بُیُوتَهُم بِأَیدِیهِم و من همیشه از پدر خویش این وصیت یاد دارم: لَا تَکُن أَجهَلَ مِن فَرَاشَهٍ .
شیر از کمین برآمد و آمد به کرک گفت ای شاخ ناشکسته بکش پای از میان
در شیشه کاو کاو بسی عرض کرد، لیک در شیشه ناشکسته فغانی نداشتیم
عجایب بین که شیشه ناشکسته هزاران دست و پا خسته‌ست هیهات
نماندم هیچ عضوی ناشکسته چو شمشیرم سراپا تخته بسته
طلسم هستی خود ناشکسته چون مردان ترا به روی دل این نه حصار نگشاید
ناشکسته مدار هیچ مصاف ناگشاده مگیر هیچ حصار
در جهان هر جا که یاد آن لب میگون گذشت ناشکسته توبه و نابسته زناری نماند
نماند از تیر و گرز او مگر بر روی رایت ها عقاب نادریده دل هزبر ناشکسته تن
تا که نان نشکست قوت کی دهد ناشکسته خوشه‌ها کی می‌ دهد