معنی کلمه ناسزا در لغت نامه دهخدا
ناسزا را مکن آیفت که آبت بشود
به سزاوار کن آیفت که جاهت دارد.دقیقی.گشاید در گنج بر ناسزا
نه زآن مزد یابد نه هرگز جزا.فردوسی.بزرگی که بختش پراکنده گشت
به پیش یکی ناسزا بنده گشت.فردوسی.منم بنده ای شاه را ناسزا
چنین بر تن خویش ناپارسا.فردوسی.سر ناسزایان برافراشتن
وز ایشان امید بهی داشتن.فردوسی.مگردان از آزادگان فرهی
مده ناسزا را بر ایشان مهی.اسدی.گر هیچ ناسزا را خدمت کنم بدانک
هستم سزای هرچه در آفاق ناسزا.مسعودسعد.تا چون نامه نویسد و اسرار صورت کند مهر بدو برنهد تا چشم خائنان و ناسزاآن از وی دور بود. ( نوروزنامه ).
زناسزایان تخت نیا گرفت بتیغ
نبیره را چه به از مسند نیا دیدن.سوزنی.حسن یوسف را حسد بردند مشتی ناسپاس
قول احمد را خطا گفتند جمعی ناسزا.خاقانی.هیچ نکرده گناه تا کی باشم بکوی
خسته ٔهر ناحفاظ بسته هر ناسزا.خاقانی.به ناسزا چه برم بعد ازین مدایح خویش
سزای مدح توئی و تراست مدح سزا.انوری.صبر بر قسمت خدا کردن
به که حاجت به ناسزا بردن.سعدی.تا به گیسوی تو دست ناسزایان کم رسد
هر دلی در حلقه ای در ذکر یارب یارب است.حافظ. || ناشایسته. ناسزاوار. نامناسب. ( ناظم الاطباء ). بد. کاربد. ناصواب. نابایست. ناشایست. ناروا. خطا :
همیشه خرد را تو دستور دار
بدو جانت از ناسزا دور دار.فردوسی.ز کاری که کردی بیابی جزا
چنان چون بود درخور ناسزا.فردوسی.تا زنداه ی زی گمرهی سازنده ای با ناسزا.ناصرخسرو.همواره از تو لطف خداوندی آمده ست
وز ما چنانکه درخور ما، فعل ناسزا.سعدی.از سخن چینان ملالتها پدید آمد ولی