جملاتی از کاربرد کلمه ناسخته
ترازویی به گندم کرده بازو جوی ناسخته هرگز آن ترازو
بود علم الهی باب ابواب بهر ناسخته نگشایند این باب
جوابش داد کین باشد زیادت توان دانست ناسخته بعادت
چنین داد پاسخ که درویش زوش که باشد گه کار ناسخته کوش
کلکت در ناسفته به اقطار رساند طبعت زر ناسخته به جمهور فرستد
چون بسختن در نمیآید زرش همچنان ناسخته میشد از برش
بادهٔ ناسخته ده به سخت، که باده سست کند سخت را کلید خزانه
چون زر ناسخته او پخته بود سخت اگر گفتی سخن هم سخته بود
که دیوانند بس ناسخته در راه گریزند ار ببینند اسم الله
برآشفت معروف فرخنده خوی که اینگونه ناسخته دیگر مگوی