معنی کلمه ناراستی در لغت نامه دهخدا
بکژی و ناراستی کم گرای
جهان از پی راستی شد بپای.ابوشکور.دو کار است بیداد و ناراستی
که در کار مرد آورد کاستی.دقیقی.ز نادانی و هم ز ناراستی
ز کژی و کمی و از کاستی.فردوسی.اگر نه از آن بودی که اول عهد بکردم باشما که شما را حرمت دارم والا شما را بدین ناراستی از من رنج رسیدی. ( اسکندرنامه نسخه خطی ).
کزین بیش بر دلفریبی مباش
به ناراستی یک رکیبی مباش.نظامی.زنی را که جهل است و ناراستی
بلا بر سر خود نه زن خواستی.سعدی.وگر نامور شد به ناراستی
دگر راست باور ندارند از او.سعدی.بناراستی در چه بینی بهی
که بر غیبتش مرتبت مینهی.سعدی.|| کجی. راست نبودن. اعوجاج. مستقیم نبودن. || ناصافی. ناهمواری. || تباهی. نابسامانی. بسامان و مرتب نبودن. روبراه نبودن : عجرفه ، شکستگی و ناراستی کار. ( منتهی الارب ).