ناخشنود

معنی کلمه ناخشنود در لغت نامه دهخدا

ناخشنود. [ خ ُ ] ( ص مرکب ) ناراضی. ( ناظم الاطباء ). ناخرسند. آنکه خشنود و راضی نیست :
همی روی و من از رفتن تو ناخشنود
نگر بروی منا تامرا کنی بدرود.فرخی.مرو که گر بروی باز جان من برود
من از تو ناخشنود و خدای ناخشنود.فرخی.دارا زعر بود و ظالم و وزیر او بد سیرت و بد رای و همه لشکر و رعیت از وی نفور و ناخشنود. ( فارسنامه ابن بلخی ).
آنکه بسیار یافت ناخشنود
و آنکه اندک ربود ناخرسند.مسعودسعد.چون از مردم شهر ناخشنود بودو از همدان بخواست رفتن در پایان کوه اروند طلسمی کرد که مردمانش همه مخالف یکدیگر باشند. ( مجمل التواریخ ).
چو دست از پای ناخشنود باشد
بجرم پای سر مأخوذ باشد.نظامی.کای ز داغ تو باغ ناخشنود
نیست اینجا نقیب باغ چه سود.نظامی.سرای شاه از او پر دود میبود
بدو پیوسته ناخشنود می بود.نظامی.خلق از تو برنجند و خدا ناخشنود
لعنت بتو می بارد و بر گبر و جهود.سعدی.غیر این نکته که حافظ ز تو ناخشنود است
در سراپای وجودت هنری نیست که نیست.حافظ.

معنی کلمه ناخشنود در فرهنگ عمید

ناراضی: آن که بسیار یافت ناخشنود / وآن که اندک ربود ناخرسند (مسعودسعد: ۴۸۴ ).

معنی کلمه ناخشنود در فرهنگ فارسی

( صفت ) آنکه خشنودنیست ناراضی :[ دارا زعر بود و ظالم و وزیرا و بد سیرت و بد رای و همهلشکرورعیت از وی نفور و ناخشنود.]

جملاتی از کاربرد کلمه ناخشنود

اگر چه می شوی این دم ز مرگ ناخشنود چنین مکن که پشیمان شوی ندارد سود
- آن کن به غایت خشنودی رسیده است، بایستی غایت ناخشنودی را منتظر بود.
چرا دیوانگی نارد مرا در گرد کوی او؟ که در هر گوشه چندین جان ناخشنود می‌گردد
بس که بخت بد مرا سرگشته دارد چون فلک از فلک ناشادم و از بخت ناخشنود هم
غیر از این نکته که حافظ ز تو ناخشنود است در سراپای وجودت هنری نیست که نیست
با آنکه دلم ز خلق ناخشنودست نومید نیم که عاقبت محمودست
زانکه او ظالم و مسلمان بود خلق‌، عاجز، خدای، ناخشنود
ای دل اگرت چه دیده بس رنج نمود مگذار که او از تو بود ناخشنود
ثُمَّ أَخَذْتُ الَّذِینَ کَفَرُوا آن گه فرا گرفتم ایشان را که بنگرویدند، فَکَیْفَ کانَ نَکِیرِ (۲۶) پیدا کردن نشان ناخشنودی چون بود، حال گردانیدن من چون دیدی؟
احنف بن قیس گفت: شب تا به صبح نخفتم بل کلمه ای یابم که بدان پادشاه از خود خشنود کنم بی آن که خداوند از خود ناخشنود کنم، اما نیافتمش.