ناخجسته. [ خ ُ ج َ ت َ / ت ِ ] ( ص مرکب ) شوم. بدقدم. نافرخنده. مشئوم. نحس. نامبارک. نامیمون. منحوس. که خجسته و فرخنده نیست : جغد را نفرین کرد و برین واسطه مردمان عجم او را شوم دانند بانگ ناخجسته واﷲ که او را هیچ گناه نباشد. ( قصص الانبیاء ص 33 ). از پیل و بوم شوم تر و ناخجسته تر دیدار روی اوست به سیصدهزار بار.سوزنی.
جملاتی از کاربرد کلمه ناخجسته
خون جگر خورد یقین هر که چو هاتفش بود کوکب نامساعدی طالع ناخجستهای
ریزد ز طرف بال همای سعادتم رنگ هم آشیانی این ناخجسته خاد
گر بر تو رنج خاطر من ناخجسته بود از بود من مباد اثر کز تو بازماند
این عید خجسته را به صد معنی بر خصم تو ناخجسته پندارم