معنی کلمه ناب در لغت نامه دهخدا
بیار آن می که پنداری روان یاقوت نابستی
و یا چون برکشیده تیغ پیش آفتابستی.( منسوب به رودکی ).سرش را به دلق و به مشک و گلاب
بشوئید و تن را به کافور ناب.فردوسی.یکی تخت بنهاده نزدیک آب
بر او ریخته مشک ناب و گلاب.فردوسی.چو بان و چو کافور و چون مشک ناب
چو عود و چو عنبر چو روشن گلاب.فردوسی.ناب است هر آن چیز که آلوده نباشد
زین روی ترا گویم کازاده نابی.فرخی.گفتم که مشک ناب است آن جعد زلف تو
گفتا به بوی و رنگ عزیز است مشک ناب.عنصری.تا به هامون نفکند از قعر، درّ ناب ، بحر
تا به صحرا ناورد از برگ لعل سرخ ، کان.عنصری.این به رنگ سبز کرده پایها را سبزفام
و آن به مشک ناب کرده چنگ ها را مشکبار.منوچهری.تنش سیم است و لب یاقوت ناب است
همه دندان او درّ خوشاب است.( ویس و رامین ).دوده انگشتری از ناب گوهر
بسی مشک و بسی کافور و عنبر.( ویس و رامین ).نه هر آهوئی را بود مشک ناب
نه از هر صدف درّ خیزد خوشاب.اسدی.و آن نقاب عقیق رنگ ترا
کرده خوش خوش به زر ناب خضاب.ناصرخسرو.بر گل عبیر داری و بر لاله مشک ناب
بر نار دانه لؤلؤ و بر ناردان گلاب.سعادت پسر مسعودسعد.سرشک من که به سیماب نسبتی دارد
چو برچکد به رخ زرد من شود زر ناب.ابوالمعالی رازی.به چهره راحت روحی به طره دزد دلی
به غمزه حنظل نابی ولی به لب شکری.سوزنی.شکر ز لعل تو در لؤلؤ خوشاب شکست
صبا به زلف تو ناموس مشک ناب شکست.اثیرالدین اخسیکتی.و قوام الدین به ذات خویش لب ناب آن اکابر و مخ خالص آن اکارم... ( تاریخ سلاجقه کرمان ).
کاغذ به دست کردم وبرداشتم قلم
و آلوده کرده نوک قلم را به مشک ناب.انوری.غصه ها ریخت خون خاقانی
دیتش هم به خون ناب دهند.