معنی کلمه میوه در لغت نامه دهخدا
پر از میوه کن خانه را تا به در
پر از دانه کن خنبه را تا به سر.ابوشکور بلخی.همان میوه تلخت آرد پدید
از او چرب و شیرین نخواهی مزید.فردوسی.از آن پیش کاین کارها شد بسیج
نبد خوردنیها جز از میوه هیچ.فردوسی.بدیشان چنین گفت کاین سبزجای
پر ازمیوه و مردم و چارپای...فردوسی.توان دانست که میوه بر هرچه جمله آید. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393 ).
تن ما چو میوه ست و او میوه دار
بچینند یک روز میوه ز دار.اسدی.میوه او را نه هیچ بوی و نه رنگ است
جامه او را نه هیچ پود و نه تار است.ناصرخسرو.هر آن میوه که نبود طعم و بویش
نباشد باغبان در جستجویش.ناصرخسرو.هزاران میوه رنگارنگ و لونالون و گوناگون
نگویی تا نهان او را که در شاخ شجر دارد.ناصرخسرو.میوه در خواب روزی است از شاه
لیک نه اندر زمان کاندرگاه.سنائی.میوه شاخ فریبرز فلک
هم به باغ ملک آبا دیده ام.خاقانی.میوه دولت منوچهر است
اخستان افسر کیان ملوک.خاقانی.در بوستان عهد شنیدم که میوه هاست
جستم به چند سال و گیایی نیافتم.خاقانی.چو کردی درخت از پی میوه پست
جز آن میوه دیگر نیاید به دست.امیرخسرو دهلوی.همی میوه ز میوه رنگ گیرد
ز خوبان خوبرو خوبی پذیرد.جامی.ز میخوش گزکها در این انجمن