معنی کلمه میسر در لغت نامه دهخدا
میسر. [ م ُ ی َس ْ س ِ ] ( ع ص ) سهل و آسان کننده. || مردی که دارای میش بسیارشیر باشد. ( ناظم الاطباء ). رجل میسر؛ مرد بسیارگوسفند یا بسیارشتر. مقابل مجنب. ( یادداشت مؤلف ).
میسر. [ م ُ ی َس ْ س َ ] ( ع اِ ) نواله ای که از تخم مرغ و گوشت ترتیب می دهند. ( ناظم الاطباء ). بزماورد. ( مهذب الاسماء ) ( دهار ). نوعی حلواست. به معنی نواله است که زماورد باشد. ( از آنندراج ). بزماورد. زماورد. نرجس المائده. لقمه خلیفه. لقمه قاضی. نواله. نرگس خوان. نرگسه خوان. مهنا. ( یادداشت مؤلف ). رجوع به بزماورد شود.
میسر. [ م ُ ی َس ْ س َ ] ( ع ص ) ممکن وهر چیز سهل و آسان کرده شده و هر چیز شدنی و ممکن الحصول و کردنی و قابل عمل و کار. ( ناظم الاطباء ). آسان کرده شده اسم مفعول از تیسیر مأخوذ از یسر به ضم که به معنی آسانی است و کسانی که به این معنی به فتح میم گویند غلط است. ( از غیاث ) ( از آنندراج ). مقدور. ممکن. آسان. آسان شده. ( یادداشت مؤلف ). هر چیز یافتنی و دستیاب و آماده و مهیا : نظر به پیرایه گشاده افکنی که ربودن آن میسر بود. ( کلیله و دمنه ).
اعجاز خلعت تو این بس بود که شخصم
در باد و آتش و نی هستش امان میسر.خاقانی.قسمی که ترا نیافریدند
گر سعی کنی میسرت نیست.سعدی.