معنی کلمه میانجی در لغت نامه دهخدا
میان شان همه داوری شد دراز
میانجی بیامد یکی سرفراز.فردوسی.میانجی نخواهی بجز تیغ و گرز
منش برزداری ز بالای برز.فردوسی.اگر دوست با دوست گیرد شمار
نباید که باشد میانجی بکار.فردوسی.هر یک [ از قوای طبیعی و حیوانی و نفسانی ] کار خویش نتواند کرد مگر به میانجی روح. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
چون من امروز در میانه نیم
چه میانجی کفر و دین باشم.خاقانی.ز میان بر آر دستی مگر از میانجی تو
بکران برد زمانه غم بیکران ما را.خاقانی.صد جان به میانجی نه ،یاری به میان آور
کاقبال میان بندد چون یار پدید آید.خاقانی.میانجی چه باشد که بس بیهشند
و گر راست خواهی میانجی کشند.نظامی.عتابی گر بود ما را از این پس
میانجی در میانه موی تو بس.نظامی.اگر در میانجی دلیر آمدم
نه از روبه از نزد شیر آمدم.نظامی.وارستگی میانجی ما و تو می کند
این ماجرا بود عجب که به روز جزا رسد.حکیم شرف الدین شفائی.دل بیگانه خوی من میانجی برنمیدارد
من و حسنی که پیش از چشم با دل آشنا گردد.جلال اسیر.- به میانجی ؛ بوساطت. بوسیله : اندر همه تب ها حرارت بدل رسد و از دل به میانجی شریانها و خون... اندر همه تن پراکند.( ذخیره خوارزمشاهی ). گاه باشد که به میانجی ذات الریه به علت سل ادا کند [ ماده در شش ]. ( ذخیره خوارزمشاهی ). اما بصر قوتی است ترتیب کرده در عصبه مجوفه که دریابد آن صورتی را که منطبع شود در رطوبت جلیدی از اشباح و اجسام ملون به میانجی جسمی شفاف که ایستاده بود از او تا سطوح اجسام صقیله. ( چهارمقاله ص 12و 13 ).