معنی کلمه مکی در لغت نامه دهخدا
چو علمت هست خدمت کن چو دانایان که زشت آید
گرفته چینیان احرام و مکی خفته در بطحا.سنائی.ما را برون ز حکمت یونانیان چو هست
تقلید مکیان و قیاسات کوفیان.انوری ( دیوان چ مدرس رضوی ج 2 ص 704 ).موکب مجد مجلس اسمی از قرب جوار کعبه عزت و قبله مکیان بازرسید. ( منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 71 ).
مکی. [ م َک ْ کی ] ( اِخ ) دهی از دهستان مرکزی بخش ریوش است که در شهرستان کاشمر واقع است و 696 تن سکنه دارد. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9 ).
مکی. [ م َک ْ کی ] ( اِخ ) ابن ابی طالب حموش بن محمدبن مختار الاندلسی القیسی ، مکنی به ابومحمد ( 355 - 437 هَ. ق. ). از علمای تفسیر و عربیت بود. در قیروان ولادت یافت و در شهرهای مشرق بگشت و سرانجام در قرطبه اقامت گزید و در همانجا درگذشت. او راست : «مشکل اعراب القرآن » و تألیفات دیگر. ( از اعلام زرکلی ج 3 ص 1067 ).
مکی. [ م َک ْ کی ] ( اِخ )ابن ریان بن شبة الماکسینی ، مکنی به ابوالحرام ( متوفی 603 هَ. ق. ). شاعری نابینا بود که در ماکسین ( از اعمال الجزیره به کنار نهر خابور ) ولادت یافت. به بغدادو شام مسافرت کرد و سرانجام در موصل رحل اقامت افکند و در همانجا درگذشت. ( از اعلام زرکلی ج 3 ص 1067 ).