معنی کلمه مکاری در لغت نامه دهخدا
کژ شود پالان و رختم بر سرم
وز مکاری هر زمان زخمی خورم.مولوی.خری دیدم در آنجا ایستاده
به پشتش ریش از چوب مکاری.شفیع اثر ( از آنندراج ).- مکاری مفلس ؛ آنکه ستور به کرایه دهد و وجه کرایه بگیرد و چون هنگام سفر فرارسد او را ستوری نباشد. ( از تعریفات جرجانی ). و رجوع به همین مأخذ شود.
مکاری. [ م َک ْ کا ] ( حامص ) مکر و حیله گری و فریبندگی. ( ناظم الاطباء ). حالت و چگونگی مکار. گربزی :
وز شوی نهان به غدر و مکاری
در جام شراب زهر بگسارد.ناصرخسرو.و رجوع به مکار شود.