معنی کلمه مژه در لغت نامه دهخدا
به مژه دل ز من بدزدیدی
ای به لب قاضی و به مژگان دزد.ابوسلیک گرگانی.ای آنکه من از عشق تواندر جگر خویش
آتشکده دارم صد و بر هر مژه ای ژی.رودکی.چنانکه خامه ز شنگرف برکشد نقاش
کنون شده مژه من ز خون دیده خضاب.خسروانی.و گرش آب نبودی و حاجتی بودی
ز نوک هر مژه ای آب راندمی صد بست.خسروانی.فرو ریخت آب از مژه مادرش
همی خواند با خون دل داورش.فردوسی.سیه مژّه و دیدگان قیرگون
چو بُسد لب و رخ به مانند خون.فردوسی ( از آنندراج ).ورا دید نوذر فروریخت آب
از آن مژّه سیرنادیده خواب.فردوسی.رخ دلبر از درد شد چون زریر
مژه ابر کرد و کنار آبگیر.فردوسی.گرفت آن دو فرزند را در کنار
فروریخت آب از مژه شهریار.فردوسی.سر مژّه چون خنجری کابلی
دو زلفش چو پیچان خط بابلی.فردوسی.شد مژه گرد چشم او ز آتش
نیش و دندان کژدم و کربش.عنصری.به تیر مژه از آهن فروچکاند خون
چنانکه میر به پولاد سنگ از دل سنگ.فرخی.عاشق از غربت باز آمده با چشم پر آب
دوستگان را به سرشک مژه بر کرد ز خواب.منوچهری.یکی چون عاشق بیدل دوم چون جعد معشوقه
سیم چون مژّه مجنون چهارم چون لب لیلی.منوچهری.فرو بارم خون از مژه چنان
کاغشته کنم سنگ را ز خون.حکاک مرغزی ( از لغت فرس ).کابروی و مژه عزیزتر باشند
هر چند بزرگتر بود گیسو.ناصرخسرو.بدان زمان که چو مژه به مژه ازپی خواب
دراوفتند به نیزه دو لشکر جرار.