معنی کلمه مَر در لغت نامه دهخدا
پس اندرنهادند ایرانیان
بدان لشکر بی مر چینیان.دقیقی.بیامد به پیرامن تیسفون
سپاهی ز اندازه وز مر برون.فردوسی.فراز آوریدند بی مر سپاه
ز شادی بریدند و آرامگاه.فردوسی.بگسترد زربفت بر مهد بر
یکی گنج کش کس ندانست مر.فردوسی.اگر بشمردی نیست انداز و مر
همی از تبیره شود گوش کر.فردوسی.چنان بد که موبد ندانست مر
ز بس نامداران با زیب و فر.فردوسی.اینت آزادگی و بارخدائی و کرم
اینت احسانی کآن را نه کران است و نه مر.فرخی.تازیان اندرآمدند ز کوه
رنگ چون ریگ بی کرانه و مر.فرخی.من به تقصیر سزاوار بدی بودم و او
نیکوئی کرد فزون از حد و اندازه و مر.فرخی.خیال شعبده جادوان فرعون است
تو گفتی آن سپه استی ابی کرانه و مر.عنصری.بدان صفت که به وهم اندرش نیابی جفت
بدان عدد که به زیج اندرش نیابی مر.عنصری.اگر چند با ما بسی لشکر است
ازین زاولی رنج ما بر مر است.اسدی ( واژه نامک ).جز مکر و غدر او را چیز دگرهنر نیست
دستان و مکر او را اندازه نی و مر نیست.ناصرخسرو.داند که هر آن چیز کو بجنبد
باشنده بی حد و مر نباشد.ناصرخسرو.چگوئی که فرساید این چرخ گردون
چو بی حد و مر بشمرد سالیان را.ناصرخسرو.خلیفه بی حد و مر هدیه ها فرستادست
که هیچکس را زان نوع هدیه نفرستاد.مسعودسعد.باز گردون گوژپشت سپرد
دل و جانم به انده بی مر.مسعودسعد.لشکر دیدند بی حد و عد و حصر و مر و خویشتن را چون نقطه میان دایره. ( جهانگشای جوینی ).
هین ز گنج رحمت بی مر بده
در کف تو خاک گردد زر بده.مولوی.که بی حد و مر بود گنج و سپاه.سعدی.- بسیارمر ؛ طولانی. دراز :
بود زندگانیش بسیارمر
همش زور باشد همش نام و فر.فردوسی.- || متعدد. فراوان :
بزرگان آن مرز و گندآوران
برفتند با ساو و باژ گران