معنی کلمه ميش در لغت نامه دهخدا
کهن تخت را نام بدمیش سار
سر میش بودی برو برنگار.فردوسی.چو تنگ اندر آمد شبانان بدید
ابرمیش و بزپاسبانان بدید.فردوسی.بد آمد بدین خاندان بزرگ
همی میش گشتیم و دشمن چو گرگ.فردوسی.سپردم مشک خود بادبزان را
همیدون میش خود گرگ ژیان را.( ویس و رامین ).شد آن لشکر گشن پیش طورگ
روان چون رمه میش از پیش گرگ.اسدی.ای پیر خداوند سگی را نپذیرد
هرچند که خوانیش به میش ، از تو بقربان.ناصرخسرو.گوی از همه مردان خرد جمله ربودی
گر میش نزار تو بر این گرگ سوار است.ناصرخسرو.میش و بز و گاو و خر و پیل و شیر
یکسره زین جانور اندر بلاست.ناصرخسرو.او را فرمود تا نر میشی را قربان کنند. ( کشف الاسرار ج 6 ص 182 ).
بس کس که گاه حمله چو میشی بود ضعیف
هرچند گاه لاف چو شیری بود ژیان.امیرمعزی.مباش غره و غافل چو میش سر در پیش
که در طبیعت این گرگ گله بانی نیست.سعدی.هم میش را به عهد تو گرگ است مؤتمن
هم کبک را به دور توباز است مستشار.سلمان ساوجی.هرهرة؛ آواز میش. هرط، میش کلانسال لاغر. رُمّاء؛ میش ماده سپید. ( منتهی الارب ).