معنی کلمه مولوی در لغت نامه دهخدا
مرا دلی است پر از ماجرای گوناگون
که نیست مخفی بر رای مولوی مانا.کمال الدین اسماعیل. || ( اِ ) کلاه نمدی بزرگی که دراویش بر سر می گذارند. ( ناظم الاطباء ). || عمامه خرد. عمامه کوچک. عمامه سبک که یکی دو دور بیشتر بر گرد سر نگردد. عمامه بسیار کوچک که قسمی ازدرویشان و مداحان علی دارند. قسمی عمامه که درویشان داشتندی و آن یک یا دو بار بیشتر بر گرد سر نپیچیدی. ( یادداشت مؤلف ) :
ساقی مگر وظیفه حافظزیاده داد
کآشفته گشت طره دستار مولوی.حافظ.|| از القاب علما و دانشمندان بزرگ. ( ناظم الاطباء ). در تداول اهل هند، عالم کبیر.( یادداشت مؤلف ). عالم. اهل علم.
مولوی. [ م َ / مُو ل َ ] ( اِخ ) مولویه. نام سلسله ای از درویشان طریقه مولوی ، طریقه ای از صوفیه که پیروان جلال الدین محمد بلخی عارف و شاعر نامی هستند. ( از یادداشت مؤلف ). رجوع به مولویه شود.
مولوی. [ م َ / مُو ل َ ] ( اِخ ) لقبی است که به جلال الدین محمد عارف و شاعر و حکیم و صاحب مثنوی معروف دهند. ( یادداشت مؤلف ). نام او محمد و لقبش در دوران حیات خود «جلال الدین » و گاهی «خداوندگار» و «مولانا خداوندگار» بوده و لقب «مولوی » در قرنهای بعد ( ظاهراً از قرن نهم ) برای وی به کار رفته و او به نامهای «مولوی » و «مولانا» و «ملای روم » و «مولوی رومی » و «مولوی روم » و «مولانای روم » و «مولانای رومی » و «جلال الدین محمد رومی » و «مولانا جلال بن محمد» و «مولوی رومی بلخی » شهرت یافته و از برخی از اشعارش تخلص اورا «خاموش » و «خموش » و «خامش » دانسته اند. وی در سال 604 هَ. ق. در بلخ متولد شد. شهرتش به روم به سبب طول اقامت و وفات او در شهر قونیه است ، ولی خود او همواره خویش را از مردم خراسان می شمرده است ، اگرچه وطن در چشم او «مصر و عراق و شام نیست ». نسب مولوی به گفته بعضی ، از جانب پدر به ابوبکر صدیق می پیوندد. پدر وی بهاءالدین ولد که لقب سلطان العلما داشت ، مدرس وواعظی بود خوش بیان و عرفان گرای در بلخ ، و مورد احترام محمد خوارزمشاه بود، ولی چون از خوارزمشاه رنجشی یافت با جلال الدین که کودکی خردسال بود از بلخ بیرون آمد. چندی در حدود وخش و سمرقند می بود. آن گاه عزیمت حج کرد. در همین سفر وقتی که به نیشابور رسیدند، عطار به دیدن بهاء ولد آمد و مثنوی اسرارنامه را بدو هدیه کرد و چون جلال الدین را که کودکی خردسال بود، دید،گفت : «زود باشد که این پسر تو آتش در سوختگان عالم زند». در بازگشت از حج مدتی در شام و سپس در شهرهای آسیای صغیر بودند. جلال الدین در لارنده به اشارت پدر، گوهرخاتون دختر شرف الدین لالا را به زنی گرفت و چهار سال بعد پدر و پسر به خواهش سلطان سلجوقی روم رخت به قونیه کشیدند و بهاءالدین در سال 628 در آن شهر درگذشت و پسر بر مسند تدریس و منبر وعظ پدر نشست و یک سال بعد، برهان الدین محقق ترمذی از شاگردان و مریدان بهاءالدین ، جلال الدین را تحت ارشاد خود درآورد و چون به سال 638 درگذشت ، جلال الدین جای او را گرفت. و مدت پنج سال یعنی تا سال 642 که شمس تبریزی به قونیه آمد،بر مسند ارشاد و تدریس به تربیت طالبان علوم شریعت همت گماشت و به زهد و ریاضت و احاطه به علوم ظاهر، وپیشوایی دین سخت شهره گشت. سفر هفت ساله مولانا به شام و حلب نیز در سال 630 به اشاره همین برهان الدین و برای تکمیل کمالات و معلومات صورت گرفته است. زندگانی مولانا پس از آشنایی با شمس تبریزی صورت دیگری یافت. شمس الدین محمدبن علی بن ملک داد ( متوفی به سال 645 )معروف به شمس تبریزی از مردم تبریز و شوریده ای از شوریدگان عالم بود. وی به سال 642 به قونیه وارد شد ودر 643 از قونیه بار سفر بست و به دمشق پناه برد و بدین سان پس از شانزده ماه همدمی ، مولانا را در آتش هجران بسوخت. مولانا پس از آگاهی از اقامت شمس در دمشق نخست غزلها و نامه ها و پیامها، و بعد فرزند خود سلطان ولد را با جمعی از یاران در جستجوی شمس به دمشق فرستاد و پوزش و پشیمانی مردم را از رفتار خود با او بیان داشت و شمس این دعوت را پذیرفت و به سال 644 بابهاء ولد به قونیه بازگشت ، اما این بار نیز با جهل و تعصب عوام روبه رو شد و ناگزیر به سال 645 از قونیه غایب گردید و دانسته نبود که از قونیه به کجا رفت. مولانا پس از جستجو و تکاپوی بسیار و دو بار مسافرت به دمشق از گمشده خویش نشانی نیافت ، ولی آتش عشق و امید همچنان در خود فروزان داشت ، از این رو سر به شیدایی برآورد و بیشتر غزلهای آتشین و سوزناک دیوان شمس ، دست آورد و گزارش همین روزها و لحظات شیدایی است :