معنی کلمه مولع در لغت نامه دهخدا
قومی مطوقند و به معنی چو حرف قوم
مولع به نفس خویش و مزور چو قلب کان.خاقانی.گر درآمیزد تو گویی طامع است
ورنه گویی در تکبر مولع است.مولوی.بودسنقر سخت مولع در نماز
گفت ای میر من ای بنده نواز.مولوی.مولعیم اندر سخنهای دقیق
بر گرهها باز کردن ما عشیق.مولوی.یاد دارم که در عهد طفولیت متعبد بودم و شبخیزو مولع زهد و پرهیز. ( گلستان ).
- مولع شدن بر چیزی ؛ حریص شدن بدان چیز. سخت شیفته و علاقه مند گشتن بدان :
مولع شده بر گفتن شکر تو شب و روز
چون عابد بیدار به تسبیح سحر بر.امیرمعزی.- مولع گشتن ؛ حریص و آزمند شدن. شایق و شیفته گردیدن :
گفت مولع گشته این مفتون بر این
بی خبر کاین چه خسار است و غبین.مولوی.
مولع. [ م ُ وَل ْ ل َ ] ( ع ص ) ملمع و پیسه. ( ناظم الاطباء ). پیسه. ( منتهی الارب ) ( یادداشت مؤلف ).