معنی کلمه موقن در لغت نامه دهخدا
ناله گرگان خود را موقنم
این خران را طعمه ایشان کنم.مولوی.- موقن شدن ؛ یقین کردن. باور داشتن. ایقان و ایمان داشتن :
سِرّ ما را بیگمان موقن شود
زآنکه مؤمن آینه مؤمن شود.مولوی.گفت اگر خواهد خدا مؤمن شوم
ور فزاید فضل هم موقن شوم.مولوی.- ناموقن ؛ ناباور. آنکه ایمان و یقین به چیزی نداشته باشد :
خود نگفتم چون در این ناموقنم
زآن گره زن این گره را حل کنم.مولوی.گرچه درایمان و دین ناموقنم
لیک در ایمان او بس مؤمنم.مولوی.