معنی کلمه موشح در لغت نامه دهخدا
- موشح گردانیدن ؛ زینت دادن. آراستن : خطابت به ذکر خلفای راشدین و امیرالمؤمنین مطرز و موشح گردانید. ( تاریخ جهانگشای جوینی ).
|| حمایل و گلوبند مرصع به گردن انداخته شده. ( ناظم الاطباء ). باوشاح. پیرایه در گردن کرده. وشاح در گردن انداخته. ( یادداشت مؤلف ).
- موشح رومی ؛ نوعی نسیج بافت روم :
خیمه دولت کن از موشح رومی
پوشش پیلان کن از پرند ملون.فرخی. || ( اصطلاح بدیعی ) در شعرصنعتی است که شاعر در اول ابیات یا در میانه ، حروفی یا کلماتی آرد که اگر آن حروف یا کلمات را عیناً یابه تصحیف جمع کنند، بیتی یا مثلی یا نامی یا لقب کسی بیرون آید و آن را فروع و شعب بسیار است. اگر توشیح بر شکل درختی کرده شود، مشجر خوانند و اگر بر شکل حیوانی باشد مجسم خوانند و مصور، و اگر به شکل دایره کرده شود مدور خوانند. ( از حدائق السحر فی دقائق الشعر ). شعری را گویند که از سر هر مصرع از او یا از سر هر بیت حرفی جمع کنند، اسم شخصی و یا مصرعی حاصل آید. ( ناظم الاطباء ). نوعی از اقسام معماست. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ). نام صنعتی است در شعر که اگر یک حرف از سر هر مصرع یا از سر هر بیت گرفته جمع کنند، اسم شخص یا مصرعی حاصل شود و آن حروف را از جهت ایضاح و سهولت به شنگرف یا طلا یا رنگ دیگر نویسند، مانند رباعی زیر که از حروف اول مصراعهای آن نام «محمد» استخراج شود:
من بر دهنت به موی بستم دل تنگ
حاصل ز لبت نیست برون از نیرنگ
من با تو و تو با من مسکین شب و روز
دارم سر آشتی تو داری سر جنگ.؟ ( از آنندراج ).قطعه شعری که اگر حروف اول ابیات یا مصاریع آن راجمع کنی نام کس یا چیزی فراهم آید؛ مانند رباعی زیرکه از اجتماع حروف نخستین مصراعهای آن ، کلمه «بوسه » حاصل شود: