معنی کلمه موش در لغت نامه دهخدا
گفت دینی را که این دینار بود
کاین فژاگن موش را پروار بود.رودکی.برانگیخت باره برآورد جوش
فرورفت دستش به سوراخ موش.( ملحقات شاهنامه ).گرچه موش از آسیا بسیار دارد فایده
بی گمان روزی فرو کوبد سرش خوش آسیا.ناصرخسرو.تو چو موش از حرص دنیا گربه فرزندخوار
گربه را بر موش کی بوده ست مهر مادری.سنائی.به چاه التفات نمود موشان سیه و سپید دید. ( کلیله و دمنه ). موش مردم را همسایه و همخانه است. ( کلیله و دمنه ).
بدان قرابه آویخته همی مانم
که در گلو ببرد موش ریسمانش را.خاقانی.گویی اندر کف زحل موش است
یا پلنگی است بر سر تیغش.خاقانی.در او دو موش ملاقی شوند اگر با هم
ز هم گذشت نیارند از یمین و یسار.قاآنی.- سوراخ موش ؛ نقب و سوراخی که موش بکند و در آن زید. ( از یادداشت مؤلف ).
- || کنایه است از اتاق و هر جای تنگ. ( از یادداشت مؤلف ).