معنی کلمه موسیجه در لغت نامه دهخدا
موسیجه و قمری چو مقریانند
از سروبنان هر یکی نُبی خوان.خسروی ( از لغت فرس اسدی ).بلبل به غزل طیره کند اعشی را
موسیجه همی بانگ کند موسی را.منوچهری.موسیجه همی گوید یا رازق رزاق
روزی ده و جانبخش تویی انسی و جان را.سنایی.به بهار و شکوفه خوش سازد
نحل و موسیجه لحن موسیقار.خاقانی.خه خه ای موسیجه موسی صفت
خیز و موسیقار زن در معرفت.عطار.همچو موسی دیده ای آتش ز دور
لاجرم موسیجه ای در کوه طور.عطار.اگر موسی نیم موسیجه هستم
درون سینه موسیقار دارم.مولوی ( از انجمن آرا ).سرو در حالت است از آنکه نواخت
صوت موسیجه ساز موسیقار.امامی هروی ( از انجمن آرا ).