معنی کلمه موس در لغت نامه دهخدا
موس. [ م َ ] ( ع مص ) موی ستردن. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). تراشیدن. ( المصادر زوزنی ). || ستردن موی سر کسی را. ( ناظم الاطباء ). || استوار کردن استره را. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ). || به دست بیرون آوردن نطفه از رحم ناقه. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). به دست آوردن نطفه از زهدان ماده شتر. ( ناظم الاطباء ).
موس. ( اِ ) در لهجه طبری ، کون. ( یادداشت مؤلف ).
موس. ( اِ صوت ) صوتی که از جمع آوردن پیاپی لبها و آرام به درون کشیدن نفس پیدا آید.
- موس کشیدن ؛ آوا برآوردن از میان لبهای بهم آمده یا بدرون بردن نفس آرام و متناوب است برای جلب توجه کودک چند ماهه یا به سوی خود خواندن اسبی.
- موس موس کردن ؛ کنایه است از دور و بر کسی پرسه زدن و فروتنی آمیخته به حقارت کردن نفعی و مقصودی و توقعی را.
موس. ( اِخ ) دهی است از دهستان ززوماهرو بخش الیگودرز شهرستان بروجرد واقع در 80 هزارگزی جنوب باختری الیگودرز با 387 تن سکنه. آب آن از چاه و قنات و راه آن مالرو است. ( از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6 ).