معنی کلمه موری در لغت نامه دهخدا
موری. ( ع ص ) نعت فاعلی از ایراء. رجوع به ایراء ( ماده وری ) شود. آنکه آتش برمی آورد از آتشزنه. ( از منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). موریة. || پیه ناک و استخوان پرمغز گرداننده فربهی شتر را. ( از اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ، ماده وری ). || آن که منضم گرداند دو ستور را و در یک جا علف خوراند. ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ).
موری. [ م ُ وَرْ ری ] ( ع ص ) نعت فاعلی از توریة. بلندکننده و بردارنده نگاه از کسی. رجوع به توریة شود. || آتش برآورنده از آتش زنه. و رجوع به مؤری شود. || پوشنده حقیقت چیزی و ظاهر کننده غیر آن. و رجوع به مؤری شود. || زشتی جراحت که داروکننده را اندوهگین کند. ( از منتهی الارب ).
موری. ( ص نسبی ) منسوب به مور. || حرکت موری ، کوشش موری ، حرکت و کوشش چون مور، ضعیف و آهسته. ( از یادداشت مؤلف ). || ( اِ ) راهگذر آب باشد. ( از ناظم الاطباء ) ( جهانگیری ). آبراهه. رهابه. رهاب. راهگذر آب باشد در زیر زمین. ( برهان ). رهگذر آب صحن ، و این در فارسی و هندی مشترک است. ( غیاث ) ( آنندراج ). || لوله را گویند که کوزه گران از سفال سازند به جهت راه گذر آب و غیره. ( برهان ). تنبوشه و لوله سفالی که در راهگذر آب و جز آن گذارند. ( ناظم الاطباء ). گنگ. ( لغت فرس اسدی ). گنگ کاریزها باشد. ( صحاح الفرس ). تنبوشه. گنگ. کول و آن تنبوشه بزرگ است که در نقبهای کاریز یعنی قنات بکار برند. آبراهه. رهابه. رهاب. ( یادداشت مؤلف ). مُنگ ( در تداول مردم قزوین )؛ برنج ، موری آب خانه. ( بحر الجواهر ) :
... نت کاریز و... من موری است
آب موری من به رنگ چو دوغ.طیان ( از صحاح الفرس ).زنگی روی چون در دوزخ
بینی همچو موری مطبخ.جامی ( از فرهنگ جهانگیری ).|| لوله کوزه. ( غیاث ) ( آنندراج ). || ناودان. ( ناظم الاطباء ) ( از برهان ). || نوعی از آش است. ( غیاث ) ( آنندراج ). || ( اصطلاح پزشکی ) مجرای بول و منی واقع در میان گرده و مثانه که به تازی برانح یا برانج گویند. ( از یادداشت مؤلف ). باید دانست که آلتهای بول گرده است و مثانه و مجراهایی که میان هر دوست و این مجراها را طبیبان به تازی برانح گویند و تفسیر برانح به زبان اهل خراسان موری است. ( ذخیره خوارزمشاهی ). ونوع جرم آن [ نوع جرم مجرای قضیب ] نه از نوع خایه است و همچون موری است میان خایه و بن قضیب نهاده و به تازی این موری ها را اوعیةالمنی گویند. ( ذخیره خوارزمشاهی ). || مورش مهره. ( ناظم الاطباء ). به معنی مورش هم هست که مهره های ریزه باشد که زنان بردست و گردن بندند. ( برهان ). || نوعی از پارچه ریسمانی. ( ناظم الاطباء ) ( از برهان ). نوعی از بافته ابریشمی. ( غیاث ) ( آنندراج ). قسمی پارچه چون سمنقر. نوعی جامه نخی باریک و فراخ چشمه. ( یادداشت مؤلف ). || ناله و زاری آهسته و در زیر لب. ( ناظم الاطباء ). رجوع به زنجه موره و زنجه موری و همچنین زنجه مویه شود.