معنی کلمه موت در لغت نامه دهخدا
موت. ( هندی ، اِ ) به هندی ماش هندی است. ( تحفه حکیم مؤمن ).
موت. [ م َ وَ ] ( ع مص ) خالی ماندن زمین از عمارت و سکنه. ماتت الارض موتاً و مواتاً؛ خالی ماند زمین از عمارت و سکنه. ( ناظم الاطباء ).
موت. [ م َ ] ( ع مص ) مردن. ( منتهی الارب ) ( ترجمان القرآن جرجانی ص 99 ) ( ناظم الاطباء ). بمردن. ( تاج المصادربیهقی ) ( المصادر زوزنی ). || آرمیدن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ): مات الریح ؛ آرمید باد و ساکن گردید. ( ناظم الاطباء ). || خفتن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). خوابیدن. || کهنه گردیدن جامه.( ناظم الاطباء ). کهنه شدن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ).
موت. [ م َ ] ( ع اِ ) مرگ. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( ترجمان القرآن جرجانی ص 96 ). ثکل. ثکله. کام. ( مجمل التواریخ و القصص ص 326 ). واقعه. منیة. درگذشت. فوت. اجل. حتف. وفات. ممات. مرگ. هوش. هلاک. مردن. مقابل حیات. مقابل زندگی. ام قشعم. شعار. نحب. شیم. جاحم. جداع. جحاف. ( منتهی الارب ). صفت وجودی خلقت ، ضد حیات. ( از تعریفات جرجانی ). عدم حیات است و لازمه آن زنده بودن است تا موت تحقق یابد : ورودالرسول من بغداد و اظهار موت الخلیفه. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 289 ).
همیشه تا در موت و حیات نابسته ست
بر اهل عالم از این بام ناگشاده رواق.خاقانی.گزیدند فرزانگان دست فوت
که در طب ندیدند داروی موت.سعدی ( بوستان ).فجئة، تُراز؛ موت ناگهانی . ذاف ، ذأف ؛ سرعت موت . علوز، موت زود . ( منتهی الارب ).
- موت ابیض ؛ مرگ سپید. مرگی که علت آن در آب غرق شدن باشد. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ).
- || گرسنگی است ، زیرا آن باطن را نورانی می کند و روی قلب را سپید می گرداند. پس کسی که از حیث شکم بمیرد، از حیث فطنت زنده شود. ( از تعریفات جرجانی ).
- موت احمر ؛ مرگ سرخ. شدت قتل بود به شمشیر و جز آن که به خون غرق شده باشد. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ). موت سخت. ( آنندراج ) ( غیاث ) ( از لطایف اللغات ) :
سر سبز باد تیغ که در موت احمر است
جان عدوی ملک شه از انتظار تیغ.مسعودسعد.- || مخالفت با نفس است. ( از تعریفات جرجانی ) ( از کشاف اصطلاحات الفنون ).