معنی کلمه موبد در لغت نامه دهخدا
ز اردیبهشت روزی ده رفته روز شنبد
قصه فکند زی ما باده به دست موبد.اشنانی جویباری ( از لغت فرس اسدی ).تا می پرستی پیشه موبد است
تا بت پرستی پیشه برهمن.فرخی.به موبد چنین گفت هرگز دروغ
نگیرد بر مرد دانا فروغ.اسدی.موبد آذرپرستان را دل من قبله شد
زان که عشقش در دل من آذر برزین نهاد.امیرمعزی.به قسطاسی بسنجم راز موبد
که جوسنگش بود قسطای لوقا.خاقانی.هفت موبد بخواند و موبدزاد
هفت گنبد به هفت موبد داد.نظامی.سپرده عنان موبدی چند را
گرفته به کف زند و پازند را.امیرخسرو.- موبدزاد ؛ موبدزاده. فرزند موبد. روحانی زاده. روحانی نژاد. موبدنژاد :
هفت موبد بخواند و موبدزاد
هفت گنبد به هفت موبد داد.نظامی.- موبد موبدان ؛ پیشوای پیشوایان. ( ناظم الاطباء ). موبدان موبد. رئیس موبدان. اقضی القضاة زرتشتیان. صاحب این مقام دارای بزرگترین درجه روحانیت در دین زرتشتی بود. ( یادداشت مؤلف ). رجوع به موبدان موبد در ردیف خود شود :
چنان بود آیین شاهان و داد
که چون نو بدی شاه فرخ نژاد
سوی وی شدی موبد موبدان
ببردی سه روشندل از بخردان.فردوسی.پس شاه سیستان ایران بن رستم... و موبد موبدان را و بزرگان را پیش خواند. ( تاریخ سیستان ص 81 ). ایران بن رستم خود به نفس خود و بزرگان و موبد موبدان بیامدند. ( تاریخ سیستان ص 82 ). فیروز درکنده افتاد و کشته شد و پسرش قباد و پیروز دخت و موبد موبدان و بسیاری مهتران گرفتار شدند. ( مجمل التواریخ و القصص ص 72 ). پس قحط افتاد و مزدک بن بامدادان موبد موبدان بود، دین مزدک آورد. ( مجمل التواریخ و القصص ص 73 ). موبد موبدان چون قاضی القضاة بوده است. ( مجمل التواریخ و القصص ص 419 ).