مهی

معنی کلمه مهی در لغت نامه دهخدا

مهی. [ م َهَْی ْ ] ( ع مص ) تیز و تنک روی کردن دشنه. ( منتهی الارب ، ماده م هَ ی ). امهاء. || آب دادن. ( منتهی الارب ، ماده م هَ و ).
مهی. [ م َهَْی ْ ] ( ع اِمص ) اسم از امهاء. درازکردگی رسن اسب. رجوع به امهاء شود.
مهی. [ م َ ] ( ع اِ ) نوعی از بلور. ( برهان ). حجرالبلور. بلور معدنی. سنگ بلور. بلور کوآرتز. || برخی گویند سنگی است سفید یکرنگ و زنان چون در وقت زاییدن ازگردن آویزند زاییدن بر ایشان آسان گردد. ( برهان ).
مهی. [ م ِ ] ( حامص ) بزرگی. سری. سروری. سرداری. ( آنندراج ). عظمت. کِبَر. مقابل کهی. مقابل صغر :
بدو گفت بی تو نخواهم مهی
نه اورنگ و نه تاج و طوق شهی.فردوسی.اگر شهریار تو زین آگهی
نیابد نزیبد برو بر مهی.فردوسی.همه سو فرار است بهر از مهی
همی نام بینم ز شاهنشهی.فردوسی.گر که سرمایه مهی هنر است
هنرش را پدید نیست کنار.فرخی.خلق را داند کرد او مهی و داند داشت
چه به پاداشن نیک و چه به بد بادافراه.فرخی.بر فرخی و بر مهی گردد ترا شاهنشهی
این بنده را گرمان دهی وان بنده را گرمانیه.منوچهری.که چون از گزافش بزرگی دهی
نه ارج تو داند نه آن مهی.اسدی ( گرشاسب نامه ).به سهم و سپه داشت باید شهی
که چون این دو نَبْوَد نپاید مهی.اسدی.در دست امیر و شاه ندهم
بر آرزوی مهی مهارم.ناصرخسرو.اگر تو چند به مال وبه ملک ده چو منی
به مال سوی تو ناید ز من کمال و مهی.ناصرخسرو.گر ببندی قصبی بر سرم از روی مهی
نگشایم ز غلامیت میان را چو قصب.سنائی.بدانم که در وی شکوه مهی است
وگرنه کند بانگ و طبل تهی است.سعدی ( بوستان ).که من فر فرماندهی داشتم
بسر بر کلاه مهی داشتم.سعدی ( بوستان ).

معنی کلمه مهی در فرهنگ معین

(مَ ) (حامص . ) بزرگی ، عظمت .

معنی کلمه مهی در فرهنگ فارسی

بزرگی عظمت .
اسم از امهائ دراز کردگی رسن اسب

معنی کلمه مهی در فرهنگ اسم ها

اسم: مهی (دختر) (فارسی) (کهکشانی) (تلفظ: mahi) (فارسی: مَهي) (انگلیسی: mahi)
معنی: منسوب به ماه، ( به مجاز ) زیبارو، ( مَه = ماه، ی ( پسوند نسبت ) )، به مانند ماه

معنی کلمه مهی در ویکی واژه

بزرگی، عظمت. که هست این سزاوار شاهنشهی/ جز این را نزیبد کلاه مهی «فردوسی»

جملاتی از کاربرد کلمه مهی

ای پیش تو سرو و ماه پیوسته رهی با قد چو سرو و با رخ همچو مهی
هرشب که به بنده هم‌نشین می‌افتی چون نور مهی که بر زمین می‌افتی
مهیا نمود و پس آنگه بمرد همه هستی خود پسر را سپرد
چو آمد به هامون بداد آگهی سران را زکردار چرخ مهی
ز هرکس فزون جاهشان نزدِ شاه گذشته درفشِ مهیشان ز ماه
دهم جان به تو ای سپهر مهی به مهرت کنم خرقه ی تن تهی
این بگفت و روان در گذشت مهیار را تو دیوانه شدی ورد زبان و ذکر جان گشت.
مرا خواستی تا به خسرو دهی که هرگز مبادت بهی و مهی
گر نسبتی کنند به نعل آن هلال را زان ژاژ شاعران نفتد ماه از مهی
نیست دردی که ز هر گوشه مهیای تو نیست خیز کاین جای تو نیست