معنی کلمه مهمان در لغت نامه دهخدا
به سرای سپنج مهمان را
دل نهادن همیشگی نه رواست.رودکی.مرد دینی رفت و آوردش کنند
چون همی مهمان درمن خواست کند.رودکی.کز اندیشه ٔبد مکن یاد هیچ
دلت شاد کن کار مهمان بسیچ.فردوسی.خرامی نیرزید مهمان تو
چنین بود تا بود پیمان تو.فردوسی.سزا دید رفتن سوی خان او
شد از مژده دلشاد مهمان او.فردوسی.اندر این خانه بوده ام مهمان
کرده ام شاد از او دل پژمان.عنصری.تا بباشند در این رز در مهمان منند
رز، فردوس من است ایشان رضوان منند.منوچهری.یک روز مهمان سرهنگ کوتوال و دیگر روز حشم مهمان امیر بودند. ( تاریخ بیهقی ص 416 ).
نه هرگز خورشهاش برد ز هم
نه مهمانش را گردد انبوه کم.اسدی.چو آمد بر میهن و مان خویش
ببردش بصد لابه مهمان خویش.اسدی.که برنا دگر چیز جز می نخواست
بدانش که مهمان خاصست راست.شمسی ( یوسف و زلیخا ).لیکن فردا به خوردن غسلین
مر مالک را بزرگ مهمانی.ناصرخسرو.نیابد هگرز آن سه مهمان چهارم
نه این دو کبوتر بیابد سه دیگر.ناصرخسرو.تا نبود نعمتی تو باش مهمان خویش
چو نعمت آری به دست مباش جز میزبان.مسعودسعد.سوی دین هدیه خدایش دان
آنکه ناخوانده آیدت مهمان.سنائی.خانه دربسته دار بر اغیار
تا در او این غریب مهمان است.خاقانی.دوش از برم برفتی و برخوان نیامدی
امشب بگو کجائی و مهمان کیستی.خاقانی.