معنی کلمه مهجور در لغت نامه دهخدا
و گشته زین پرند سبز شاخ بیدبن ساله
چنان چون اشک مهجوران نشسته ژاله بر لاله.رودکی.ای عاشق مهجور ز کام دل خود دور
می نال و همی چاو که معذوری معذور.ابوشعیب هروی.تا سرخ بود چون رخ معشوقان نارنج
تا زرد بود چون رخ مهجوران آبی.فرخی.باغ معشوقه بد و عاشق او بود سحاب
خفته معشوقه وعاشق شده مهجور و مصاب.منوچهری.بگیری خون من مانند لاله
چو قطره ی ْ ژاله و چون اشک مهجور.منوچهری.آن حِکَم و مواعظ مهجور مانده بود. ( کلیله و دمنه ). این دمنه... مدتی دراز بر درگاه من رنجور و مهجور بوده است. ( کلیله و دمنه ). به مجرد گمان... نزدیکان خود را مهجور گردانیدن... تیشه بر پای خود زدن بود. ( کلیله و دمنه ). اقوال پسندیده مدروس گشته... و راستی مهجور و مردود. ( کلیله و دمنه ).
از سمرقند تا تو مهجوری
در سمرقند زهر شد قندم.سوزنی.مهجور هفت ماهه منم زآن دوهفته ماه
کز نیکوئی چو عید عزیز است منظرش.خاقانی.تنگ جهان بر من مهجور باد
گرد من از دامن من دور باد.نظامی.که شیرین گرچه از من دور بهتر
ز ریش من نمک مهجوربهتر.نظامی.گر وصال شاه می داری طمع
از وجود خویشتن مهجور باش.عطار.چون تجلی اش به فرق که فتاد
طور با موسی به هم مهجور شد.عطار.کآن نبد معروف و بس مهجور بود
از قلاع واز مناهج دور بود.مولوی.