معنی کلمه مهتری در لغت نامه دهخدا
مهتری گر به کام شیر در است
شو خطر کن ز کام شیر بجوی.حنظله بادغیسی.چو شد هفت ساله به منذر چه گفت
که آن رای با مهتری بود جفت.فردوسی.چنین گوی کاین تاج و انگشتری
به من داد شاه از در مهتری.فردوسی.اگر مهتری جوید وتاج و تخت
بپیچد به فرجام از او روی بخت.فردوسی.هر علم را تمام کتابی است در دلش
آری به جاهلی نتوان کرد مهتری.فرخی.از کهتری به مهتری آنکس رسد که او
توفیق یابد و کند این خدمت اختیار.فرخی.فلقراط نام ازدر مهتری
هم از تخم آقوس بن مشتری.عنصری.اکنون مهتری و بزرگی می باید کرد و در باب ما عنایت ارزانی داشت و شفاعت کرد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 597 ). چون بر این مشافهه واقف گردد به حکم خرد تمام... و مهتری دانیم که ما را معذور دارد [ قدرخان ]. ( تاریخ بیهقی ص 217 ).
پیمبر بدان داد مر علم حق را
که شایسته دیدش مر این مهتری را.ناصرخسرو.نبینی که بر آسمان وزمین
مر او را خداوندی و مهتری است.ناصرخسرو.مهتر بسی بود نه همه چون تو کامران
گلها بسی بود نه همه همچو کامکار
در باغ مهتری چو گل کامکار باش
تا نیکخواه بوی برد بدسگال خار.سوزنی.مرد به دوزخ رود بر طمع مهتری.عمادی شهریاری.کشتن حاسدتو را درد حسد نه بس بود
کو به خلاف جستنت دارد امید مهتری.خاقانی.گر کهان مه شدند خاقانی
جز در ایشان به مهتری منگر.خاقانی.من بر امید مهتری ای بانو عمر خویش
اینجاچه گم کنم که غلامی به من گم است.خاقانی.چنان است در مهتری شرط زیست
که هر کهتری را بدانی که کیست.سعدی ( بوستان ).مهتری در قبول فرمان است
ترک فرمان دلیل حرمان است.سعدی ( گلستان ).که عالم در دو عالم سروری یافت