معنی کلمه مهتاب در لغت نامه دهخدا
فیض پیران چو نوجوانان نبود
مهتاب و هلال و بدر یکسان نبود.( از غیاث اللغات ) ( از آنندراج ).تا دیوچه افکند هوا بر زنخ سیب
مهتاب به گلگونه بیالودش رخسار.مخلدی گرگانی.چون نپوشی چه خزّ و چه مهتاب
چون نبوئی چه نرگس و چه پیاز.
ناصرخسرو ( دیوان چ تقوی ص 204،چ دانشگاه ص 152 ).
بر ره دین حق تو پیش از صبح
خوش همی رو به روشنی مهتاب.ناصرخسرو.نردبان پایه کی بود مهتاب.سنائی.مهتاب از بناگوش او رنگ بردی. ( کلیله و دمنه ). دست در روشنایی مهتاب زدی. ( کلیله و دمنه ). بر مهتاب از روزن برآمدی. ( کلیله و دمنه ).
همی پزیم همه در تنور چوبین نان
همی بریم همه جامه تن از مهتاب.سوزنی.ولی تو گهر است و وفاق تو خورشید
عدوی تو قصب است و خلاف تو مهتاب.وطواط.چند مهتاب بر تو پیماید
این و آن در بهای روی چو ماه.انوری.عقل داند که چو مهتاب زند دست به تیغ
رد و منعش نه به اندازه درع قصب است.انوری.از همنفسان نیست مرا روزی ازایراک
در روزی من هم نرود صورت مهتاب.خاقانی.به ناف قبه عالم به صلب قائم کوه
به پشت راکع چرخ و به سجده مهتاب.خاقانی.شب همه مهتاب و من کردم سربازیی
بسکه سر شبروان در شب مهتاب شد.خاقانی.آبی است بدگوار ز یخ بسته طاق پل
سقفی است زرنگار و ز مهتاب نردبان.خاقانی.جزع ز خورشید جگرسوزتر
لعل ز مهتاب شب افروزتر.نظامی.ز شرم چشم او در چشمه آب
همی لرزید چون در چشمه مهتاب.نظامی.چنان کز بس گهرهای جهانتاب