معنی کلمه مهبط در لغت نامه دهخدا
چاه صفاهان مدان نشیمن دجال
مهبط مهدی شمر فنای صفاهان.خاقانی.یارب مرا برون بر زینجا که حیف باشد
یوسف به مهبط چه عیسی به مربط خر.شرف الدین شفروه ( از ترجمه محاسن اصفهان ).امین خدا مهبط جبرئیل.سعدی ( بوستان ).تختگاه و محط دولت بود
مهبط و بارگاه ایمان شد.؟ ( از ترجمه محاسن اصفهان ).- مهبط وحی ؛ آنجا که وحی آید.
مهبط. [ م ُ ب ِ ] ( ع ص ) فرودآورنده. ( آنندراج ).کسی و یا چیزی که به پایین می اندازد و به جلدی و شتاب فرودمی آورد. || کسی و یا چیزی که می کاهد و کم می کند از ارزش و قیمت چیزی. ( ناظم الاطباء ).
مهبط. [ م َ ب ِ ] ( اِخ ) یکی از نامهای مکه. ( یادداشت مؤلف ).