معنی کلمه مهان در لغت نامه دهخدا
بر او آفرین کرد شاه جهان
که بادت بزرگی و فر مهان.فردوسی.سر نامه گفت آفرین مهان
بر آن باد کو پاک دارد نهان.فردوسی.چو بشنید قیصر کز ایران مهان
فرستاده شهریار جهان.فردوسی.یکی شادمانی بد اندر جهان
خنیده میان کهان و مهان.فردوسی.میان سپاهت هر آن کز مهان
بترسی از او آشکار و نهان.اسدی.ز کردار گرشاسب اندر جهان
یکی نامه بد یادگار از مهان.اسدی.بر مهان نشوم ور شوم چو خاک مهین
غم گیا نخورم ور خورم به کوه گیا.خاقانی.با مهان آب زیر کاه مباش
تات بی آب تر ز که نکنند.خاقانی.به می خوردن نشاند آنگه مهان را
همان فرخنده بانوی جهان را.نظامی.سر سرفرازان و تاج مهان
به دوران عدلش بناز ای جهان.سعدی.
مهان. [ م ُ ] ( ع ص ) ( از «هَ ون » ) خوارکرده شده. ذلیل کرده شده. ( ناظم الاطباء ). اهانت کرده شده. ( غیاث اللغات ). خوار. ذلیل. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ). مستخَف . اهانت شده. استخفاف شده. ( یادداشت مؤلف ) : یضاعف له العذاب یوم القیامة و یخلد فیه مهاناً. ( قرآن 69/25 ).
سر همان و پر همان هیکل همان
موسیی بر عرش فرعونی مهان.مولوی ( مثنوی ).جمله بی معنی و بی مغز و مهان
جمله با شمشیر چوبین جنگشان.مولوی ( مثنوی ).
مهان. [ م َ ] ( اِخ ) دهی است از دهستان پایین شهرستان نهاوند. دارای 230 تن سکنه. محصول آن غلات ، توتون ، حبوب و لبنیات است. ( از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5 ).