معنی کلمه مهار در لغت نامه دهخدا
وزین درکشیدن به بینی خویش
ز بهر طمع این و آن را مهار.ناصرخسرو.سوی بوستانش فرستاده دریا
به دست صبا داده گردون مهارش.ناصرخسرو.در دست امیر و شاه ندهم
برآرزوی مهی مهارم.ناصرخسرو.یکی دبه درافکندی به زیر پای استرمان
یکی بر چهره مالیدی مهار ماده ما را.عمعق.آنجا که مرادت عنان بتابد
در بینی گردون مهار باشد.انوری.حله هاشان از پلاس و گیسوانشان از مهار
یاره ها خلخال و مشاطه شتربان دیده اند.خاقانی.گه مهار از رشته جان سازمش
گه زر رخسار خلخالش کنم.خاقانی.مهارش سخت بگرفت و روان شد
که با اشتر به آسانی توان شد.عطار.لگام بر سر شیران کند صلابت عشق
چنان کشد که شتر را مهار در بینی.سعدی.تو خوش خفته در هودج کاروان
مهار شتر در کف ساربان.سعدی ( بوستان ).بگفت ار به دست منستی مهار
ندیدی کسم هرگز اندر قطار.سعدی.