منکب

معنی کلمه منکب در لغت نامه دهخدا

منکب. [ م َ ک ِ ] ( ع اِ ) بازو و کتف ، مذکر آید. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). کتف و دوش. ( غیاث ). سفت. ( ذخیره خوارزمشاهی ) ( یادداشت مرحوم دهخدا ). دوش. ج ، مناکب. ( از مهذب الأسماء ). دوش. مجمع استخوان بازو و کتف. ج ، مناکب. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) ( از اقرب الموارد ). آنجایی که استخوان کتف با سر استخوان بازو متصل میگرددو مذکر آید. ( ناظم الاطباء ). در طرف اعلی و طرفین صدر واقع و مرکب است در قُدّام از ترقوه و در خَلْف ازشانه . ( تشریح میرزا علی ص 112 ). سر سفت را به تازی منکب گویند و به شهر من ( گرگان ) دوش گویند. ( ذخیره خوارزمشاهی ) ( یادداشت مرحوم دهخدا ) :... به طوق منت و خدمت عبودیت ایشان گرانبار است و صدر و منکب زمانه ، به ردای احسان و وشاح انعام ایشان متحلی. ( کلیله چ مینوی ص 419 ).
- منکب اشرف ؛ دوش افراشته. ( مهذب الأسماء ).
- منکب الثریا ؛ ستاره ای بر صورت برشاوش. ( یادداشت مرحوم دهخدا ).
- منکب الجبار ؛ نام ستاره ای روشن از قدر اول در صورت جبار که آن را بر دوش جبار توهم کرده اند. ( از جهان دانش ) ( یادداشت مرحوم دهخدا ).
- منکب الجوزا ؛ نام ستاره ای است. ( از اقرب الموارد ) ( المنجد ). ابطالجوزا. یا یدالجوزا؛ دو ستاره درخشان صورت الجبار. ( یادداشت مرحوم دهخدا ).
- منکب الفرس ؛ نام ستاره ای است. ( از اقرب الموارد ) ( از المنجد ). آن جای فرغ مقدم است نزد منجمین دومین ستاره از مربع فرس اعظم که آن را ساعدالفرس نیز خوانند. کوکب شمالی از دو کوکب مقدم است. ( یادداشت مرحوم دهخدا ).
- منکب القیطس ؛ نام ستاره ای از قدر دوم بر سر قیطس. ( یادداشت مرحوم دهخدا ).
- منکب ذی العنان ؛ نام ستاره ای است. ( از اقرب الموارد ) ( از المنجد ). ستاره ای است از قدر دوم در صورت ممسک الاعنّه بر بازوی چپ صورت. ( یادداشت مرحوم دهخدا ).
- منکب ساکب الماءالایسر ؛ جای سعد السعود است نزد منجمین. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). رجوع به صور الکواکب عبدالرحمن صوفی ترجمه خواجه نصیر چ مهدوی ص 209 و 218 شود.
|| زمین بلند. ج ، مناکب. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ): امشوا فی مناکبها ؛ یعنی در مواضع بلند آن. ( از اقرب الموارد ). || کرانه هر چیزی. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ) : و همان فیل... زیر پای پست گردانید و به منکب تکیه ، فرا در قلعه زد و از جای برکند. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 250 ). || نقیب قوم و یاریگر آنها. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). ج ، مناکب. ( ناظم الاطباء ). عریف و یاور قوم و گویند سرآمد عریفان. ( از اقرب الموارد ).

معنی کلمه منکب در فرهنگ معین

(مَ کِ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - محل اتصال بازو و کتف . ۲ - دوش ، کتف . ج . مناکب .

معنی کلمه منکب در فرهنگ عمید

۱. (زیست شناسی ) بیخ بازو و کتف، شانه.
۲. ناحیه و کرانۀ چیزی.

معنی کلمه منکب در فرهنگ فارسی

بیخ بازو و کتف، شانه، ناحیه وکرانه چیزی، مناکب جمع
( اسم ) ۱ - محل اتصال بازو و کتف . ۲ - دوش کتف : [ و صدر و منکب زمانه به ردای احسان و وشاح انعام ایشان متحلی ... ] ( کلیله . مصحح مینوی . ۴۱۹ ) جمع : مناکب .
بر روی در افتاده و سرنگون . بر وی در افتاده . دمر .

معنی کلمه منکب در ویکی واژه

محل اتصال بازو و کتف.
دوش، کتف.
مناکب.

جملاتی از کاربرد کلمه منکب

فرود قدر تو باشد هنوز اگر سازد رکاب دار تو از منکب الفرس خرزین
نه هر حدیث نهد بر دل بزرگان بار نه رخت ابر کند، منکب صبا منکوب
روی عمر بن الخطاب. قال: لما نظر رسول اللَّه (ص) الی المشرکین یوم بدر، و هم الف او نحو ذلک ثمّ نظر الی اصحابه و هم ثلاثمائة او یزیدون قلیلا، مدّ یدیه ثمّ‌ استقبل القبلة و جعل یقول: اللّهمّ آتنی ما وعدتنی، اللهمّ ان تهلک هذه العصابة، لن تعبد فی الأرض ابدا، فما زال یدعوا مادّا یدیه حتی سقط رداؤه من منکبیه.
در دریای خداوندی ابو نصر احمد آنک موکب بخت ابد بر منکب جوزا نهاد
از این زمان به بعد دودمان باگراتیونی گرجستان بر آبخاز فرمانروایی یافتند. در سده‌های پنجم تا هفتم هجری فرهنگ، زبان و خط گرجی جانشین فرهنگ بیزانسی شد. تا عهد مغولان دودمان باگراتیونی فرمانروای آبخاز بودند. مدتی سلطان جلال‌الدین منکبرنی یا همان خوارزمشاه در بلاد گرجستان عنوان شاه آبخاز را داشت که به صورت ملک‌الملوک آبخاز و گرجیان نوشته شده‌است.
جلال دنیی و دین منکبرنی آن شاهی که ایزدش بسزا کرد بر جهان سلطان
هی ریخت سر مرد و تن مرده ز مرکب آورد گه از پشت و پی و موفق و منکب
نبی آنروز عرض گوهر او کرد از رفعت که هر دو گوشوار عرش را جا داد بر منکب