معنی کلمه منه در لغت نامه دهخدا
منه. [ م َ ن َه ْ ] ( اِ ) فک اسفل که چانه و مرتبه پائین دهان باشد. ( برهان ). فک را گویند و آن را چانه نیز نامند. ( جهانگیری ). زنخ که آن را چانه نیز گویند و این لغت ماوراءالنهر است. ( فرهنگ رشیدی ) ( آنندراج ) ( انجمن آرای ناصری ). فک. چانه. و هر حیوان را دو منه است اعلی و اسفل. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) :
کوس تو از خوردنی هر روز کاز اندر منه
باز بر پشت و قفا و سفت سیلی و عصا.عسجدی ( یادداشت مرحوم دهخدا ).فک را به شهر مرو منه میگویند. ( ذخیره خوارزمشاهی ) ( یادداشت مرحوم دهخدا ). شکستگی منه و دندانخانه که به تازی اللحی گویند. شکستن منه بیشتر سوی اندرون بود و اگر منه چپ شکسته شود... و اگر منه راست شکسته بود. ( ذخیره خوارزمشاهی ) ( یادداشت ایضاً ).
- منه برسوئین ؛ فک اعلی. ( ذخیره خوارزمشاهی ) ( یادداشت ایضاً ).
- منه فروسوئین ؛ فک اسفل. ( ذخیره خوارزمشاهی ) ( یادداشت ایضاً ).
منه. [ م َ ن َ ] ( اِ ) مینا را در ایران منه میگفتند و آن بر دو قسم بود: منه مادی که به وزن امروز 561 گرم بود و منه پارسی که معادل 420 گرم بود . ( ایران باستان ج 2 ص 1497 ). رجوع به تالان شود.