معنی کلمه منقی در لغت نامه دهخدا
قوم گفتند ای صحابی عزیز
چون نسوزید و منقی گشت نیز.مولوی ( مثنوی چ رمضانی ص 187 ).در صلوة تهجد طریق طروق نفحات الهی موسع و منقی گردد. ( مصباح الهدایه چ همایی ص 311 ). رجوع به منقا شود. || مویز دانه بیرون کرده. ( زمخشری ). کشمشی است که دانه های آن را بیرون آورده باشند. ( از تحفه حکیم مؤمن ذیل زبیب از حاشیه چهارمقاله ص 51 ) : کشمش بیفکندند در مالن و منقی برگرفتند. ( چهارمقاله چ معین ص 51 ). رجوع به منقا شود. || پوست بازکرده. مقشر. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). || سپیدکرده. ( یادداشت مرحوم دهخدا ).
منقی. [ م ُ ن َق ْ قی ] ( ع ص ) پاک و صاف کننده از آلایش. ( غیاث ). آنکه پاک می کند. ( ناظم الاطباء ): طلای ابهل با انگبین منقی قروح خبیثه است. ( منتهی الارب )( یادداشت مرحوم دهخدا ). || آنکه گندم پاک کند. ( مهذب الأسماء ) ( از انساب سمعانی ). بوجار. گندم پاک کن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). || ( اِ ) طریق. و مُنَقّی ̍ نیز ضبط شده است . ( از اقرب الموارد ). رجوع به مدخل بعد شود.
منقی. [ م َ قی ی ] ( ع اِ ) راه. ( منتهی الارب ) ( از محیطالمحیط ).
منقی. [ م ُ ] ( ع ص ) فربه و آنکه استخوانهای وی دارای مغز باشد. || آنکه برمی گزیند. ( ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ). رجوع به انقاء شود.