معنی کلمه منقصت در لغت نامه دهخدا
چون منقصت سرو و قمر جویی برخیز
چون مفسدت لاله و گل خواهی بنشین.عثمان مختاری ( دیوان چ همایی ص 426 ).خاصه پادشاه را که در ایشان عیبی بزرگ و منقصتی شنیع باشد. ( مرزبان نامه چ قزوینی ص 152 ). چه اگر تو بر او غالب آیی شرفی نیفزاید و اگر مغلوب شوی وصمتی بزرگ و منقصتی تمام نشیند. ( مرزبان نامه ایضاً ص 163 ).
در کسب علم کوش که کلب از معلمی
آیدبرون ز منقصت سایر کلاب.جامی.چنین که مهبط خیر و کمال شد دل من
چه منقصت رسد از طعن اهل شور و شرم.جامی.کمال صفات جلالش از منقصت نهایت معرا. ( حبیب السیر ج 1 چ خیام ص 1 ). رجوع به منقصة شود. || تقصیر و قصور و درماندگی. ( ناظم الاطباء ) : از سر منقصت و مسکنت پیش ایشان تذلل نماید. ( مصباح الهدایه چ همایی ص 355 ).
منقصة. [ م َ ق َ ص َ ] ( ع اِ ) عیب. ( مهذب الأسماء ). کمی. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). نقص. ج ، مناقص. ( اقرب الموارد ). رجوع به مدخل بعد و منقصت شود.