منقص

معنی کلمه منقص در لغت نامه دهخدا

منقص. [ م ُ ن َق ْ ق ِ ] ( ع ص ) ناقص کننده. مقابل مکمل : مجرد نسب ، علت بزرگی و پادشاهی نیست والا حسب ذاتی وجوداً و عدماً مکمل ومنقص آن نتواند بود. ( مرزبان نامه چ قزوینی ص 162 ).

جملاتی از کاربرد کلمه منقص

با محمدت اتصال جویی وز منقصت اجتناب داری
چو هست در تو منقصتی عیب دیگری کردن به آن نه قاعده مرد باهش است
نزدیکی و جز ذات تو مستور از تو ای ستر و زوال و منقصت دور از تو
ز بیم لشگر پیری به زندان منقص گشته بر من زندگانی
مدت دولت فراندهیش ایمن باد همچو دور فلک از منقصت کوتاهی
اشراک و منقصت شده مقبول و روشناس توحید معرفت شده مردود و متهم
فضل المقال علی العفال منقصة وفضل الفعال ععلی المقال مکرمة
چنین که مهبط خیر و کمال شد دل من چه منقصت رسد از طعن اهل شور و شرم
گفتمش یوسف مصری تو ز بس غنج و دلال گفت کاین منقصت حسن فراوان منست
چه غم ز منقصت صورت اهل معنی را چو جان ز روم بود گو تن از حبش می باش