معنی کلمه منقح در لغت نامه دهخدا
- منقح شدن ؛ مهذب شدن. پیراسته شدن :
وزان نشاط که آن نظم از او منقح شد
چو سرو نو ز صبا پای حال می کوبم.انوری ( دیوان چ مدرس رضوی ص 678 ).- منقح کردن ؛ اصلاح کردن. تهذیب کردن. پیراستن :
انشا کندش روح و منقح کندش عقل
گردون کند املا و زمانه کند اصغا.مسعودسعد.- منقح گشتن ؛ اصلاح شدن. مهذب شدن. پیراسته شدن : تا شک و ریب از او برخاست و منقح و محقق گشت. ( چهارمقاله ص 111 ).
|| چیزی که از دروغ پاک باشد. ( غیاث ) ( آنندراج ).
منقح. [ م ُ ق ِ ] ( ع ص ) آنکه زیور شمشیربازکند در خشکسالی و درویشی. ( آنندراج ) ( از منتهی الارب ). کسی که زیور شمشیر خود و مانند آن را بواسطه درویشی و خشکسالی می فروشد. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || آنکه پاکیزه می کند شعر را از سخن رکیک. ( ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ). || آنکه مغز از استخوان برمی آورد. ( ناظم الاطباء ).
منقح. [ م ُ ن َق ْ ق ِ ] ( ع ص ) بیرون آورنده مغز از استخوان. ( آنندراج ). آنکه مغز از استخوان بیرون می آورد. ( ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || آنکه پاک می کند تنه درخت را از شاخه های ریز و شعر را از سخن رکیک. ( ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ). رجوع به تنقیح شود.