معنی کلمه منفعل در لغت نامه دهخدا
مکن نعتش بدانگونه که ذاتش منفعل گردد
چنان کز کمترین قصدی به گاه فعل ذات ما.ناصرخسرو ( دیوان چ تقوی ص 27 ).معلوم است که تعب منفعل چون تعب فاعل نبود. ( اخلاق ناصری ).
- منفعل اول ؛ ( اصطلاح فلسفه ) جسم. ( مصنفات بابا افضل ج 1 رساله 2 ص 25 ).
- منفعل شدن ؛ متأثر شدن. تحت تأثیر قرار گرفتن : بدان صفت منفعل شد که در نامه نوشت که آرد نماند. ( چهارمقاله چ معین ص 28 ). منفعل آن آثار شوند تا به اضطراب فاحش و جزع بر احساس الم ، خویشتن را فضیحت کنند. ( اخلاق ناصری ).
- منفعل گشتن ؛ منفعل شدن : چون رودکی بدین بیت رسید امیر چنان منفعل گشت که از تخت فرودآمد و... ( چهارمقاله چ معین ص 53 ). رجوع به ترکیب منفعل شدن شود.
|| شرمنده و خجل و شرمسار. ( ناظم الاطباء ):
به سودای خامان ز جان منفعل
به ذکر حبیب از جهان مشتغل.سعدی.ماه و خورشید از فروغ عکس رویت منفعل
بحر و بر از رشحه فیض بنانت شرمسار.عبید زاکانی.- منفعل شدن ؛ شرمنده شدن. خجل شدن : آن نازنین چنان منفعل شد که حالتی که به زنان مخصوص است واقع شد. ( چهارمقاله ص 36 ).
- منفعل کردن ؛ شرمنده کردن. خجالت دادن.
|| پریشان و آشفته. || دلگیر و مهموم و مغموم.
|| بجاآورده شده. ( ناظم الاطباء ).