معنی کلمه منضد در لغت نامه دهخدا
|| رای منضد؛ رای استوار و ثابت. ( از اقرب الموارد ) ( از المنجد ).
|| مرتب. متسق. منتظم. نظم و نسق یافته وبه هم پیوسته : سلسله آل شنسب به جمال او منضد و منظم است. ( چهارمقاله چ معین ص 2 ).
- دُرّ منضد ؛ مروارید درچیده و به رشته کشیده. لؤلؤ منظوم :
غلام آن لب لعلم که چون به خنده درآمد
چو کلک صاحب اعظم نشاند دُرّ منضد.ابن یمین.جامی که هست خاطر او بحر نعت تو
زآن بحر بر لب آمده دُرّ منضد است.جامی.
منضد. [ م ُ ن َض ْ ض ِ ] ( ع ص ) آنکه رخت را برهم می نهد. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). رجوع به تنضید شود.