معنی کلمه منزجر در لغت نامه دهخدا
- منزجر شدن ؛ بازایستادن. بازداشته شدن. منع شدن. دور شدن : و چون مردم را از شرب شراب منع می کرد و ایشان منزجر نمی شدند... ( جهانگشای جوینی ). دیده خبرت او خیره گشته بدین مواعظ منزجر نشد و بدین تنبیهات مرتدع نگشت. ( جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 2 ص 103 ).
تا گردنان روی زمین منزجر شدند
گردن نهاده بر خط فرمان ایلخان.حسن متکلم.مثل او در شره به پروانه زده اند که به نور شمع اکتفا ننمایدو به ادراک ضرر حرارت او ممتنع و منزجر نشود. ( مصباح الهدایه چ همایی ص 88 ).
- منزجر گشتن ( گردیدن ) ؛ منزجرشدن :
سرو تو چفته کمان شد خود نگردی منزجر
مشک تو کافورسان شد خود نگیری اعتبار.جمال الدین عبدالرزاق.تامگر به رفق و مدارا منزجر گردند. ( جهانگشای جوینی ).اما سببیت ایمان چنان بود که کسی به جهت ایمان... بر خیر حریص گردد و از شر منزجر گردد. ( مصباح الهدایه چ همایی ص 340 ). چون پسر از سفر بازگشت گفت نزدیک بودکه به جیحون افتم و آواز پدر شنیدم و از آن منزجر گشتم. ( مصباح الهدایه ایضاً ص 179 ). رجوع به ترکیب قبل شود.
|| تنفردارنده و متنفر. ( ناظم الاطباء ). در تداول فارسی زبانان به معنی متنفر و کاره آید: من از این شخص یا از این کار منزجرم. ( یادداشت مرحوم دهخدا ).
- منزجر شدن ؛ بیزار شدن. متنفر شدن.