معنی کلمه منحل در لغت نامه دهخدا
- منحل گردیدن ؛ از هم گشودن. ازهم گسیخته شدن : اگر در خیال جبال یک نفس نقش آن تصور گیرد، اجزای آن ابدالدهر مزلزل و اوصال آن منحل گردد. ( جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 133 ). الا وقتی که قوت امساک سپری شود و عقده وقار منحل گردد. ( مصباح الهدایة چ همایی ص 198 ). تا به مطالعه آثارآن... عقده تهمت حال شیخ که سده مجاری فیض است از او منحل گردد. ( مصباح الهدایة ایضاً ص 229 ). آن یار گفت لا واﷲ نخواهم که عقده عقدی که با تو کرده ام خدای را بدین سبب منحل گردد. ( مصباح الهدایة ایضاً ص 246 ).
|| حل شده و گداخته شده. ( ناظم الاطباء ). گداخته چنانکه قند و شکر در آب. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : و از گرستن رطوبات زجاجی و ملحی بحکم قوت حرارت غریزی منحل و مضمحل شد. ( سندبادنامه ص 291 ). || لغوگشته. ( ناظم الاطباء ). || برچیده شده.از هم پاشیده. خلاف منعقد: جامعه ملل برای کثرت مطامع استعمارگران بی هیچ نتیجه منحل شد. ( یادداشت مرحوم دهخدا ).